اوخوشبخت بود.زیراهیچ سوالی نداشت .اما روزی سوالی به سراغش آمد وازآن پس خوشبختی دیگر چیز کوچکی نبود.اوازخدا معنی زندگی را پرسید.اما خدا جوابش را با همان سوال خودش داد. خدا گفت: اجابت تو همین سوال توست. سوالت را بگیر و در دلت بکارو فراموش نکن که این دانه ای است که آب و نورمی خواهد. او سوال را کاشت.آبش داد و نورش داد. سوال جوانه زد و شکفت و ریشه کرد . ساقه و شاخه وبرگ. وهر ساقه سوالی شد وهر شاخه وهربرگ سوالی! واوکه تنها یک سوال داشت ؛ درختی شد که ازهرسرانگشتش سوالی آویخته بود. وهربرگ تازه ؛ دردی تازه بود وهربارکه ریشه فروترمی رفت ؛ درد او نیز عمیق ترمی شد! فرشته ها می ترسیدند. فرشته ها ازآن همه سوال ریشه دار می ترسیدند.اما خدا گفت: نترسید!درخت او میوه خواهد داد . وباری که این درخت می آورد معرفت است! فصل ها گذشت ودردها گذشت درخت اومیوه داد و بسیاری آمدند وجواب های اورا چیدند.اما دردل هرمیوه ای ؛بازدانه ای بود وهردانه آغازدرختی وهر که میوه ای را برد در دل خود بذر سوال تازه ای را کاشت.« این است قصه زندگی آدم ها » این را فرشته ای به فرشته ای دیگر گفت!