برای رسیدن به تو تمامی خاطرات گذشته خودم رابه بایگانی ذهن
سپردم.اماافسوس.... افسوس که خط اصلی تقدیرمن بر روی جاده های
انتظار امتدادی بی انتها داشت.هنگامی که کبوتر قلبم بر روی درخت
عشق اشیان ساخت.به خوشبختی درکنار توایمان اوردم.من کسی را
می خواستم که روحی ازجنس پران قو و وفاداری شقایق داشته باشد تا
بند بند وجودش رابه ارامش ابدی برسانم و در این جستجو به تو رسیدم.
اما صد افسوس که زندگی بدون توجه به ما واگن های سرنوشت رااز
روی ریل اش می گذراند وهنگامی که به من رسید مسافری غریب را
پیاده کرد و تو را بی ان که نشانی ازمن به همراه داشته باشی با خود برد.
ومن چه هراسی داشتم نکند که برنگردی.برسرجاده زندگی نشستم تا
شاید پرستویی مهاجر پیغامی از تو بیاورد واکنون که رفته ای تنها اشک
است که تمامی ندارد تو رفتی وبعد از تو باران انتظار چه بی صدا
می بارد و من درخلوت تنهایی خویش مانندشمع می سوزم بعدازتو
سرگردانی تنها دردشت زندگی ام.سفر تنها سهم من ازچشمان تو بود.
دیشب فانوس زندگی ام به امید روی تو روشنایی می بخشید وامشب
بی تو در گذرگاه زمان خفته است.اکنون زمان کوچ پرستوها و نزدیک
شدن غروب بربام شهر است.من باز اخرین قطرات اشکم را روشنایی
ستاره های یادت می کنم ونهال عشق رادرگلدان خالی زندگی ام
می کارم تادر نبود تو خزان رااز پادرنیاورد چشم درچشم غروب با قلبی
پر ازدرد و سینه ای مملوازتنهایی به یادشبی می افتم که مراباکوله
باری ازدلواپسی و دل تنگی تنها گذاشتی و ارام سفر کردی.